...امشب میخواهم رفتن ذواااااااااااالجناح با یال و کاکل خونین به سوی خیمهٔ فاطمیات... برای آوردن خبر... هوهوهوهو... شهادت حضرت را برایتان باز کنم... کجایی؟؟؟ ای شیعهٔ اهل بیت! که طالب شیر و عسل بهشتی... .
وقتی چراغهای مسجد را بهطور
کامل روشن میکردند، نفسی راحت میکشیدم زیرا نشانهٔ آن بود که «مجلس دراز وعظ»
در حال تمام شدن است.
هنگام تعطیل شدن مسجد باید
بیدرنگ بیرون میآمدیم زیرا ممکن بود مسجدنشینان کهنهکار، کفشهایمان را قاپ
بزنند. البته همه به تجربه یاد گرفته بودند که برای آمدن به مسجد باید کفشهای
پارهپوره و بهدورانداختنی به پاکنند.
...
در یکی از شبهای یخبندان
چلهٔ کوچک سنقر کلیایی، پدرم برای خودشیرینی و بهدست آوردن دل آخوند صالحی، بعد
از اتمام کشتن امام حسین و آتش زدن خیمههای اهل بیت، دست مرا گرفت و به جای اینکه
از در مسجد بیرون ببرد به حضور حاج آقا صالحی برد. میخواست از او سؤال کند که چه
زمانی برای استخاره گرفتن خوب است؟ صالحی که رگ خواب جماعت مسجد را بهخوبی در دست
داشت، آنقدر نفر قبلی را طول داد که ما مجبور شویم همانجا بنشینیم و از جایمان
تکان نخوریم. دل من مثل سیر و سرکه میجوشید، بعد از مدتها سرکردن با کفش پاره و
گل و گشاد برادر بزرگم، تازه پدرم را راضی کرده بودم که یک چکمهٔ سبز نو لاستیکی
برایم بخرد، از بد قضا آن شب با همان چکمه به مسجد آمده بودم و میدانستم اگر بیش
از این طولش بدهیم باید تا آخر زمستان عذاب بکشم. پدرم ولکن نبود.
آنقدر ذهنم درگیر چکمههای
سبز بود که نفهمیدم صالحی چه گفت اما این قسمت را فهمیدم که از پدرم گله کرد و گفت:
«حیدر آقا! مسجد که نمیآیی مگر امام حسین تو را به خدمت ما بیاورد.
این به جای خود، حسرت بهدل شدیم که یک بار ما را برای شام یا ناهار دعوت کنی...
برکت از سفرهات میرود هاااااااااا [با اشاره به من] نگذار آقازاده هم مثل تو
خسیس و ناخنخشک بار بیاید».
...
گوش پدرم به سرعت سرخ شد و
چیزی نگفت. دست مرا گرفت و گفت:
«برویم!».
خدا برایتان روز بد نیاورد.
به کفشخانهٔ مسجد که رسیدیم. هر چه زیر، بالا و پشت قفسهٔ کفشها را وارسی
کردیم خبری از چکمهٔ سبز نو لاستیکی نبود که نبود. مانده بودم در آن نیمهشب
یخبندان چگونه با پای برهنه به خانه برگردم. کم مانده بود پدرم مرا کول کند. خادم
مسجد دلش بهحالم سوخت. یک لنگه دمپایی کهنه و بزرگ و یک لنگه کفش بچهٔ ۳ساله برای من آورد تا با پارک پای راستم در گوشهٔ اولی و جادادن
شست پا در دیگری، لنگان لنگان و غرولندکنان به خانه برگردم. در حالی که در ذکر
مصیبت هیچ گریهام نگرفته بود تا به خانه برسیم یک دل سیر برای مظلومیت خودم اشک
ریختم!
ع. طارق
برگرفته از کتاب گریه نکن مادر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر