بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ...

برخی از آثار فریدون مشیری
برخی از آثار فریدون مشیری

شعر فریدون مشیری شناسنامه ستایش انسان

 یاد من باشد
فردا دم صبح
جور دیگر باشم.
بد نگویم به هوا، آب، زمین.
مشت را باز کنم
تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم.
گر چه دیر است، ولی
کاسه‌یی آب به پشت سر لبخند بریزم
شاید به سلامت ز سفر برگردد.
یاد من باشد
که به بازار محبت بروم
یک بغل عشق از آنجا بخرم.
یاد من باشد فردا حتماً
که دگر فرصت نیست...». (فریدون مشیری، از شعر «یاد من باشد»)
مشیری ـ کشف انسان در طبیعت
در شعر نو فارسی کمتر شاعرانی را سراغ داریم که بر طبیعت، جامه جامعه انسانی پوشانده باشند. در میان شاعران نامی شعر فارسی که آثارشان پاسخ به چهارفصل طبیعت و معنا‌چیدن از آن برای تبیین زندگی و انسان است، باید از فریدون مشیری و سهراب سپهری نام برد. سهراب از بسیاری از جلوه‌های طبیعت، یادگارهای اسطوره‌یی برای تعریف زندگی و انسان برداشت و مشیری تلاش کرد انسان را به میان طبیعت ببرد تا نهاد و سرشت پاکش را به یادش بیاورد. هر دو از تبعید‌شده‌گی انسان، تصویرها و نگاره‌ها ساخته‌اند؛ یکی در سوررئالیسم عارفانه و یکی در رئالیسم محض.
فریدون مشیری نامی‌ست که راهیان شعر فارسی از دهه ۳۰ تا دهه ۷۰خورشیدی او را شنیده، خوانده، دیده و واقع‌گرایی عاشقانه‌هایش را به خانه و خاطره و زندگی‌شان برده‌اند. مشیری از نادر شاعرانی است که گستره نفوذش، مرزهای دست‌ساز بشری را پس زده و محبوب قلوب و عواطف همه‌گان گشته است. شعر مشیری ترجمه خاک و هوا و آب و باد و کشف عواطف ظریف آدمی است. این معناها را اگر از دهه ۳۰ تا حالا در سراسر ایران جست‌وجو کنیم، به هر کسی بربخوریم که نگاهی در آلبوم قلم مشیری داشته است، گواهی خواهد داد که معناها و تصویرهای شعر مشیری همیشه همسایه دیوار به دیوار زندگی و خاطراتشان بوده‌اند:
«بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته ـ باران‌خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید.
ای دل من!
گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی ز جام
جامت از آن می‌ که می‌باید تهی است،
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ».
 از شعر: خوش به‌حال غنچه‌های نیمه‌باز، کتاب «ابر و کوچه  ⇐  ⇐ ⇐

مشیری ـ کوچه
اوایل دهه ۴۰ بود. شعر فارسی پوست انداخته بود و از قواره کلاسیک فاصله می‌گرفت. شعر نیمایی اما در اوج بود. در آن دهه و حتا دهه ۵۰، «آرش» کسرایی و «قاصدک» اخوان ـ با این‌که در دو سر طیف امید و یأس بودند ـ خیلی سر زبانها می‌گشتند. در همان اثناها بود که شعر «کوچه» نخست در مجله «روشنفکر» چاپ شد. بعدها نوار کاستش هم با موزیک زیبایی در زمینه‌اش، به تسخیر ضمیرهای نوخواه و زیبایی‌جو رفت. انگار پیونددهنده عاطفه‌های گمگشته در روزمره‌های بی‌سرانجام بود. در ساختار معنایی و قواره شعر می‌شد «شخصیت» ستایشگر عشق و آدمی را تداعی کرد. خوب است توصیف بال و پر گشودن «کوچه» را از زبان شاعرش بخوانیم:
«این شعر در اردیبهشت سال ۱۳۳۹ در مجله روشنفکر چاپ شد. من هم تازه‌ این شعر ـ حالا چه واقعی، چه تخیلی ـ عاشقانه را گفته بودم. بالای این شعر نوشته بودم شاید شما هم روزی با کسی از کوچه‌یی گذشته باشید و شاید روزی دیگر تنها.
در هر محفلی که من می‌رفتم، در هر مجمعی که برای شعرخوانی دعوت می‌شدم و در هر دانشگاهی که صحبت می‌کردم ـ که بیشترین خاطره‌اش در دانشگاه شیراز است ـ، همه داد می‌زدند: کوچه...کوچه...کوچه! دیده‌اید که این نسل جوان از دختر و پسر چه‌جوری دم می‌گیرند!
به آنها گفتم: بچه‌ها! امروز برایتان یک شعر بهتر از کوچه آوردم. باور کنید مثل این‌که به این‌ها حرف بد زده باشم. فریاد زدند: کوچه...کوچه...کوچه! بعد دبیران و استادان التماس می‌کردند که آقا! بخوان! من شعر کوچه را می‌خواندم و دوهزار نفر با من هم‌صدایی می‌کردند.
در آمریکا من داشتم برای چند نفر کتاب امضا می‌کردم که یک آقایی آمد به من گفت شعر کوچه را بخوانید. گفتم اجازه بدهید که دیگر امشب شعر کوچه را نخوانم. یک خورده من را نگاه کرد و دستش را به‌حالت تهدید بالا آورد و گفت: نعش من را امشب از این‌جا می‌برند اگر شما شعر کوچه را نخوانید! گفتم آقا! چرا خون‌ریزی می‌کنید؟ شعر را خواندم». (به‌نقل از مستند: شاعر دیار عشق و آشتی، اردیبهشت ۱۳۸۹)
در شعر کوچه، دو عنصر موسیقی و قافیه در اتحاد با هم، آن‌چنان هر دم معناها و تصویرها را به رنگی درمی‌آورند که سحر شعر، خواننده را در آینه زندگی و خاطره‌های خود، از پنجره‌یی به پنجره‌یی می‌کشاند. تماشایی است که به‌قول مشیری «هزاران نفر» را در عشقی مشترک «هم‌صدا» می‌کند:
«بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به‌دنبال تو گشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
در نهان‌خانه‌ٔ جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید...
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه‌جا گشتم و گشتم...
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب
ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید...». (گزیده شعر کوچه از کتاب «ابر و کوچه»)

شناسنامه قلم مشیری
در شعر مشیری همه جلوه‌های زندگی جا شده‌اند و از لطف قلم و زبان و اندیشه او هویت یافته‌اند. دفتر شعرهای هر شاعری را ورق بزنیم، به برخی شعرها می‌رسیم که در سوژه‌یابی و توصیف آن، شناسنامه هویت شعری شاعر را پیدا می‌کنیم. این شعرها همان ستونهای اصلی قلمی هستند که تمام دفترهای شعر، بر هاله آن گرد آمده‌اند. این شعرها را باید «جهان‌بینی» شاعر دانست. این شعرها دامنه‌های بازتر و گسترده‌تری از حیطه خاص شعر را به روی خود می‌گشایند؛ تا آنجا که پاسخ انسان به چرایی هستی‌اش را تبیین می‌کنند. این شعرها معمولاً درد و حرف اصلی شاعر هستند؛ درد و حرفی که آبشخور فلسفی دارند و تا پایان عمر شاعر هم او را رها نمی‌کنند.
در دفترهای شعر فریدون مشیری به شعرهای «گرگ» و «از نگاه یاران» و نمونه‌هایی چنین برمی‌خوریم. شعر «گرگ» از همان آبشخورهای فلسفی نشأت گرفته که در چند بیت، گویی تاریخ انسانٍ تبعیدگشته و چرایی گمگشته‌گی‌های هویت و ماهیتش را نقد می‌کند. این شعر گویی حاصل سفرهای شاعرانهٔ مشیری در دهه‌های کنکاش میان طبیعت و انسان و جامعه است. به‌طور عجیبی این شعر در روزگار متشرعان حاکم بر ایران، بین مردم گل کرد و تکثیر شد. گویی شعر «گرگ» دنبال علتی برای «گرگ‌خویی‌ها» و مقابل آن «انسان پاک» می‌گردد.
مشیری که شعرش با واقع‌گرایی تجربه‌های زندگی آدمی آمیخته است، علت را از سویی در سازش با گرگ و از دیگر سو در نبرد با گرگ می‌یابد. مضمون و پیام این شعر مشیری را می‌توان در تمام دیوانهای شعر هدفمند جهان و رساله‌های عارفان که دنبال رهایی انسان هستند، یافت. وجه بارز دیگری از شعر «گرگ»، شناخت مشیری از ساختار دایره قدرت سیاسی است که «دردمندی انسان» حاصل «گرگ‌های فرمانروا»ی آن‌هاست.
زمزمه‌های مدام این شعر از آن نامکررهای حدیث نبرد ابتذال و عشق است که آینه‌یی مقابل زندگی، افکار، کردار و پندار اهل جهان می‌گذارد:
«هر که با گرگش مدارا می‌کند
خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند
هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته می‌شود انسان پاک
این‌که مردم یکدگر را می‌درند
گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند
این‌که انسان هست این‌سان دردمند
گرگ‌ها فرمان‌روایی می‌کنند
این ستم‌کاران که با هم همرهند
گرگ‌هاشان آشنایان همند
گرگ‌ها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟!

مشیری ـ شکوه روشنایی
شعر فریدون مشیری از جمله‌ آثار شکست‌ناپذیر و جامه یأس به‌برنکرده شعر معاصر ایران است. در هر دفتر او همیشه خود را پشت دریچه و پنجره‌یی رو به افق‌های روشن می‌بینیم. او در شعرهایش برای رسیدن به افق‌های روشنایی، راهنمای مسیر هم می‌گذارد. از این رو همواره در نفی و اثبات‌های ناگزیز واقعیت‌ها، شعر او به اثبات شکوه روشنایی دست یافته است:
«افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست.
می‌دانم، ولیکن
ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست.

به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم‌های جان‌آزار دل مسپار
که مرغان گلستان‌زاد
ـ که سرشارند از آواز آزادی ـ
نمی‌دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تور پرورده
نمی‌دانند در پایان تاریکی
شکوه روشنایی را».
(شعر شکوه روشنایی، از کتاب لحظه‌ها و احساس)

مشیری ـ چکاوک عشق
بر پنجره‌های دفترهای شعر فریدون مشیری می‌توان هاشوری از دلتنگی‌ها را یافت که او تلاش کرده این غمگنانه‌ها را پاسخ بدهد. یکی از این شعرهای محبوب و تصنیف شده، «از نگاه یاران» است. این شعر مشیری در اواخر دهه ۶۰ سروده شده که بی‌شک حاصل شناخت عمیق او از چند و چون سلطه‌گری و «شب پریشان» استبداد حاکم بر ایران و از طرفی حاصل امید و عشق شکست‌ناپذیر وی به فرا رسیدن «دوره رهایی» مردم ایران است:
«از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد
دوره رهایی رهایی فرا می‌رسد
این شب پریشان پریشان سحر می‌شود
روز نو گُل افشان گل افشان به ما می‌رسد
از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد
دوره رهایی رهایی فرا می‌رسد
ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی ندانی چه‌ها می‌کشم
ساقی از در و بام در و بام بلا می‌رسد
بر دلم از این عشق از این عشق چه‌ها می‌رسد».

فریدون مشیری، این انسان نیکو سرشت، نیکو خرد، نوع‌دوست و میهن‌پرست در عصر روز ۳آبان ۱۳۷۹ پس از چندین سال‌ بیماری، در ۷۴سالگی دچار التهاب شدید شد و ساعتهایی بعد در بیمارستان درگذشت. پیکر وی در میان هزاران ایرانی دوست‌دارش از مقابل تالار وحدت تهران تشییع گشت.
چکامه‌های نوع‌دوستی و عاشقانه‌اش در دفترهای شعر معاصر ایران جامه جاودانی به وسعت خاطرات یک ملت و میهن پوشیدند. او تا آخرین لحظات حیاتش از اندیشیدن، کشف کردن، سرودن و آفریدن بازنماند:
«می‌توان کاسه آن تار شکست
می‌توان رشته این چنگ گسست
می‌توان فرمان داد: هان! ای طبل گران! زین پس خاموش بمان!
به چکاوک اما
نتوان گفت مخوان.

س. ع. نسیم
۱آبان ۹۷

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر